رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

8ماهگیت مبارک عسل من

 برای تو فندق نازنینم می نویسم شاید بعدها بخوانی و یاد کنی از این روزها از روزهایی که عاشقانه نگاهت می کردم عاشقانه بغلت می کردم و عاشقانه می پرسیدمت و ببینی که هنوز هم این عاشقانه ها ادامه داره عشق مامان و امروز تا جایی که ذهنم کمکم کنه برات می نویسم کارهایی رو که ما رو عاشق میکنه عزیزکم .  عاشقتم وقتی با روروکت میری واسه کارخرابی و مامان تا میگه ااا رومینا کجا؟برمیگردی و نگام میکنی و تندتر میری همون سمت عاشقتم وقتی در یخچالو وا میکنم خودتو با سرعت نور میرسونی به یخچال که بری توش عاشقتم وقتی بستنی ببینی دستم دیگه نمیذاری بخورمش و هی دستمو میگیری و میکشی سمت خودت که بستنی برسه به دهنت عاشقتم وقتی از دانشگاه بر میگردم و میگم...
29 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

فندقی من هفته ای که گذشت حسابی شیطونی کردی پیش مادرجون.میرفتی سمت گلدون گل ها و هی برمیگشتی مادرجونو نگاه میکردی اونم بهت میگفت رومینا نری سراغشونا و تو هم میخندیدیو میرفتی سمتشون انگار خودتم میدونستی داری شیطونی میکنی. تو آشپزخونه مادرجون یه آبسرد کن خونگی هست تو هم علاقه خاصی بهش داری با رورورکت میرفتی کنارش وای میستادیو لیوان رو برمیداشتی و میذاشتی دهنت .قربونت برم که عاشق اینکاری و بعد هم لیوانه دستت بودو اینور اونور میرفتی آخر سر هم انداختیش زمین  و شکست(فدای سر فندقیم) بعدش دیگه مادر جون یه لیوان پلاستیکی واست خرید گذاشت اونجا که وقتی برش میداری سنگین نباشه و بتونی تو دستت راحت بگیری و چرخ بزنی تو خونه امروزم قرار بود گوشاتو...
29 ارديبهشت 1391

اسم این کاراتو چی بذارم فندقی؟

بدون شرح  اگه گفتید این برگ رو کی جدا کرده؟   اینجا هم تو آشپزخونه.رفتی سراغ سطل برنجی دیروز نزدیک بود سکته کنم.از دست تو  فندقی راستش دیروز برده بودمت تو آشپزخونه.چون داشتم آشپزی میکردم .چون آشپزخونه با یه پله از سالن جدا میشه اومدم یه بالشت گذاشتم جلو در که یه وقت خدای ناکرده با روروک از پله نیوفتی.همینطور که داشتی تو آشپزخونه بازی میکردیو اینور اونور میرفتی منم مشغول آشپزی بودم یهو برگشتم دیدم نیستی بخودم گفته وای رومینا افتاده از پله دویدم سمت سالن در همون لحظه بخودمم میگفتم چرا بالشته تکون نخورده چرا صداش نیومد؟دیدم تو جلو پله تو سالن نیستی برگشتم دیدم رفته بودی پشتم و من ندید...
22 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام  به همه دوستای گلم که جویای احوال رومینا بودن ممنون از همه.خوشحالم دوستای خوبی مثل شما دارم که تو این دنیای مجازی حتی بیشتر از فامیل نگران حال رومینایید.همه تونو دوست دارم ما روز یکشنبه صبح رومینا رو بردیم آزمایش بده به سفارش خاله زری(خاله بابایی) پیش کسی رفتیم که خیلی خیلی بتونه مراعات دخمل ناز ما رو کنه اخه میدونید که اصلا بعضی ها مراعات بچه کوچولو ها رو نمیکنن.با این که اون خانمه خیلی خیلی مراقب بود رومینا گریه نکنه اما بازم کوچولوی من بخاطر اینکه دستاشو گرفته بودن که رگشو پیدا کنن گریه کرد و موقعی که سوزنو زدن که خونشو بگیرن دیگه حسابی گریه کرد و منم باهاش اشک میریختم اول بیرون ایستاده بودم که نخوام خون گرفتن ازشو ببینم اما و...
20 ارديبهشت 1391

امروز شنبه16/2/91

سلام فندق من.امروز مامان کلاساسو کنسل کرد تا شما رو عصر ببره دکتر بخاطر این تب کردنات.امروز به نسبت روزای قبل بهتر بودی اما بازم بی حوصله بودی نق نق میکردی.صبح٨ بیدار شدی دیشبم کامل رو پاهای مامان خوابیدی قربونت برم من.ساعت١١ خوابت گرفت و بهت شیر که دادم خوابیدی تا١:١٥ وقتی بابا میخواست بره بیرون بیدار شدی و بابا اومد روی ماهتو بوسید که بره ولی شما که دیدی بابایی داره میره شروع کردی به گریه.بابایی هم برگشت کمی بغلت کرد تا آروم شی بد رفت. الانم واست آب سیب گرفتم داری میخوری نوش جونت باشه فندق مامان.ساعت٤:٣٠ وقت دکتر داریم ایشالا که چیز مهمی نباشه عزیز دلم. دوست دارم عاششششششششششششششششششششقتم بعدا نوشتم: رفتیم دکتر گفت سرماخوردگی ن...
17 ارديبهشت 1391

شیطنت های امروز رومینا گلی

امروز حسابی شیطونی کردی قربون این شیطونی کردنات بره مامان.وقتی تب داری خیلی بی حوصله میشی .کلاسای فردامو کنسل میکنم که ببرمت دکتر بخاطر این تب کردنات.اما بگم واست از شاهکارهای امروزت،اول اینکه امروز که با روروک آورده بودمت تو آشپزخونه ماشین لباسشویی روشن بود و شما میرفتی کنارش وایمیستادیو و با تعجب نگاه میکردی و هر وقت شروع به تکون دادن لباس ها میکرد دستتو سمتش دراز میکردی امروز رفته بودی کنار عسلی کنار مبل ایستاده بودی و یهو یه صدایی شنیدم اومدم دیدم کنترل رو از روش برداشتی و انداختی زمین و داری نگاش میکنی وقتی هم بهت گفتم چیکار کردی شیطون بلا؟نگام کردی و خندیدی.میخوام بخورمت وقتی اینجوری میخندی کار بعدی امروزتم این بود که گوشیم که...
15 ارديبهشت 1391

ماجرای 229مین روز زندگی فندق من

عزیز مامان دیروز(یعنی ٥شنبه١٤/٢/٩١)با خاله اکرم از دوستای دوران دانشجوییم رفتیم پیاده روی خوش گذشت اما حسابی خسته شدم.اونجا هم خاله اکرم واست یه عروسک خوشگل خرید.ممنون خاله اینم عروسکی که خاله واست خرید دیشب خیلی بد خوابیدی اخه تب داشتی قربونت برم که تو خواب ناله میکردی دم دمای صبح تبت بهتر شدو تونستی راحتتر بخوابی صبح هم باز بهت قطره استامینوفن دادم و تبت رفع شد بعدشم رفتیم حمام و واسه خودت کلی اب بازی کردی .همش دوست داری با دستای کوچولوت اب رو بگیری اما خوشگلم نمیشه اینم عکسای بعد از حمامت اینجا هم داشتی بابایی رو نگاه میکردی و میخندیدی قربون این خنده های شیرینت راستی پونه(دخترخاله بابایی) ه...
15 ارديبهشت 1391

شیطونی های رومینا شروع شده دیگه

فربونت برم عزیز دلم، فندق من، این هفته شیطون شده بودی حسابی .الهی من قربون این شیطنتات برم.طبق معمول بخاطر کلاسا جمعه عصر رفتیم شهرستان خونه پدر جون.بگم واست که این چند شب اصلا خوب نمیخوابیدی هر45 مین یا هر 1ساعت بیدار میشدی شنبه ها ویکشنبه ها ساعت 8 کلاس دارم وقتی نصفه شب بیدار میسدی و بهت شیر میدادم و باز میخوابیدی ، ساعتو نگاه میکردم و میدیدم اخ جون هنوز میشه 3-4 ساعتی خوابید ولی خب شما صبح ساعت 7 بیدار میشدی (قربون دختر سحرخیز خودم) دیگه واست بگم که وقتی تو روروکت هستی از این اتاق به اون اتاق میریو و بعضی اوقات هم میری سراغ گل های تو پاسیو مادر جون و میگیری دستتو میکشیو به کتاب هم خیلی علاقه نشون میدی فعلا که دوتا از کتابای مامانو پ...
14 ارديبهشت 1391